[ورس]
این اطراف نه خاکه، نه آبه، نه گِل
فقط آفتابه و باده و شن
موسیقیِ باد
پای لختمو میبَره جلو، رو شِن داغ
هر قدم یه دستاورد جداست
باید یاد گرفت
سوخت، عبور کرد، رفت
بدون اینکه بدونی کَی میرسی به کجا
سراب ندیده این راهو اومدم
آهمو کشیدم و دادمو زدم
آب نمیخوام، دنبال سایهمم
من همزمان اینجا و تو اتاقمم
اون بیرون، همه تنها و با همن
هی زور میزنن جور بشن
من عوضش راحتم
خیلی وقته باهاشون نمیجنگم
آینده رو میبینم که تو جمجمه های پوسیدهشون
عقربا لونه کردن
من خوب میدونم اینو
جهت، تنها چیزیه که جدا میکنه
سکونو از حرکت
تو هم وقتشه دیگه با این تنهاییت کنار بیای
آدما حق دارن نخوان باشن
آدما حق دارن نخوان بفهمن
زندگی پیچیدهست
خودت ببین، این اطراف
نه زمان، نه مکان ماست
خالی از علت و بهانههاست
کسی خاطره نمیگه برات از بهار
کف توهم میچکه از لبام
من خِبره چرخه ظلمم
ظالم و مظلوم، همزمان
میبینم چیزی رو که همش ازش ترسیدم و
یعنی تن پیرمو توی چنگِ عقربا
دفن شده زیر خار و غبار
یه قایق کاغذی تو مُشتش
رو گردنش جای انگشته
کبوده از فرط فشار
غبار روشو میزنم کنار
آروم با پام میزنم یکی دوتا لگد بهش
به هوش میآد، سریع تکون میخوره دهنش
یه چیزی داره میگه
من میخوام بفهممش
میرم به طرفش
سرمو میبَرم نزدیک، دمِ لبش
؛[قسمت پایانی]؛
خفه نمیشم، خفه نمیشم، خفه نمیشم
خفه نمیشم، خفه خفه خفه خفه
خفه نمیشم، خفه نمیشم، خفه نمیشم
خفه نمیشم، خفه خفه خفه خفه
خفه نمیشم، خفه نمیشم، خفه نمیشم
خفه نمیشم، خفه خفه خفه خفه
...خف